پارانوید

تلالو ابدی یک ذهن بی آلایش

پارانوید

تلالو ابدی یک ذهن بی آلایش

یک پرستار استرالیایی

یک پرستار استرالیایی بزرگترین حسرتهای آدمهای در حال مرگ را جمع کرده و 5 حسرت را که بین بیشتر آدمها مشترک بوده منتشر کرده است .

 ظاهرا در میان این نظرخواهی دیگر از چیزهایی مانند بانجی جامپینگ و سکسِ بیشتر و یا ثروت خبری نیست :
 
نخستین حسرت = کاش جسارت اش را داشتم اون جوری زندگی می کردم که می خواستم ، نه اونجوری که دیگران ازم توقع داشتند
 حسرت دوم = کاش این قدر سخت کار نمی کردم .
 حسرت سوم = کاش شجاعتش را داشتم که احساساتم را با صدای بلند بگم .
 حسرت چهارم = کاش رابطه هایم با دوستانم را حفظ می کردم .
 حسرت پنجم = کاش شادتر می بودم .
 
عمر ما کوتاه تر از اونی است که فکرشو می کنیم. زمان مثل برق می گذره کاشکی برای چند لحظه هم که شده رو جمله های بالا مکث کنیم و ببینیم یک وقت شامل حال ما نشود...
 

امروز داشتم با مترو بر میگشتم خونه

امروز داشتم با مترو بر میگشتم خونه، ایستگاه امام خمینی پیاده شدم و خطمو عوض کردم، نگاهم به پایین بود، کلا همشه سرم پایینه و تو لاک خودمم. تا سرمو بالا آوردم چشمام درشت شد و تپش قلبم رفت بالا. آخه چشم افتاد به یه دختر خیلی زیبا، چشاش روشن بود، صورت ظریف و نگاه نافذی داشت، نمیدونم چی شد گیج شدم اصلا راهمو گم کردم. بی خیال همه چی شدمو دنبالش راه افتادم و سوار واگنی شدم که اون سوار شد.

زیر چشمی نگاش میکردمو حواسم بهش بود، ایستگاه دروازه شمرون پیاده شد. منم با هیجان پیاده شدم ولی تا دیدم نشست رو نیمکت دلم ریخت و ناامید شدم. فهمیدم منتظر کسیه و قصد خروج یا تعویض خط نداره. ناراحت و نگران روی نیمکتی نشستم و منتظر شدم تا همراهش بیاد. بعد از چند دقیقه سر و کله یه پسر هم سن و سال خودم پیدا شد. اونا با هم رفتن و منم که یخ کرده بودم چند دقیقه رو نیمکت نشستم و بعد راهی خونه شدم. حالا تو خونه نشستم و دارم این متنو مینویسم، حالم خیلی بده و از همه شاکیم، از خدا از خودم از اون دختره و از بقیه... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم اون همون دختریه که همیشه تو ذهنم میخواستمش! حالا باید چیکار کنم؟!