پارانوید

تلالو ابدی یک ذهن بی آلایش

پارانوید

تلالو ابدی یک ذهن بی آلایش

امروز داشتم با مترو بر میگشتم خونه

امروز داشتم با مترو بر میگشتم خونه، ایستگاه امام خمینی پیاده شدم و خطمو عوض کردم، نگاهم به پایین بود، کلا همشه سرم پایینه و تو لاک خودمم. تا سرمو بالا آوردم چشمام درشت شد و تپش قلبم رفت بالا. آخه چشم افتاد به یه دختر خیلی زیبا، چشاش روشن بود، صورت ظریف و نگاه نافذی داشت، نمیدونم چی شد گیج شدم اصلا راهمو گم کردم. بی خیال همه چی شدمو دنبالش راه افتادم و سوار واگنی شدم که اون سوار شد.

زیر چشمی نگاش میکردمو حواسم بهش بود، ایستگاه دروازه شمرون پیاده شد. منم با هیجان پیاده شدم ولی تا دیدم نشست رو نیمکت دلم ریخت و ناامید شدم. فهمیدم منتظر کسیه و قصد خروج یا تعویض خط نداره. ناراحت و نگران روی نیمکتی نشستم و منتظر شدم تا همراهش بیاد. بعد از چند دقیقه سر و کله یه پسر هم سن و سال خودم پیدا شد. اونا با هم رفتن و منم که یخ کرده بودم چند دقیقه رو نیمکت نشستم و بعد راهی خونه شدم. حالا تو خونه نشستم و دارم این متنو مینویسم، حالم خیلی بده و از همه شاکیم، از خدا از خودم از اون دختره و از بقیه... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم اون همون دختریه که همیشه تو ذهنم میخواستمش! حالا باید چیکار کنم؟!
نظرات 1 + ارسال نظر
پرباز پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ

پسر خوب
من شخصا به این جور عشق ها می گم عشق های قنبلی
البته تو نگفتی که عاشقش شدی و از این متن بر می یاد که علاقه مند شدی اونم از روی ظاهر

از این شیوه نوشتار بر می یاد که ارتباط کمی با دختر داشتی

و .....

به هر حال
این جور علاقه ها می یاد و می ره می یاد و می ره نمی مونه

کار خودت زندگی خودت هدف خودت دنبال کن
کسی که به تو علاقه داشته باشه و تو بهش علاقه داشته باشی تو جریان زندگیت پیدا می شه
دختر در متن اصلی زندگیت نباشه که دنبال راه حل براش بگردی

موفق باشی
(مهدی)

مرسی مهدی عزیز! حق با توئه ولی زیاد جدی نگیر، زاییده تخیلات بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد